تصویر ِ انکسار ِ یک واقعیت
|
تو افتادناش را، کبودیهای پوستش، انسداد ِ شریان از مغز به دست و پاها را ندیده بودی. چطور انتظار داشتم که بفهمی چگونه میمیرد. وقتی خون از خطوط ِ پهلویش میجوشید و پیوسته شکستن را ادامه میداد؛ واپسین دقیقه فکر کرد که صورتش را بهم بریزد و بعد به دلخواهِ خود ترسیم کند. دیگر نداشت. فریادی نداشت. من که به قسم ِ فراموشی پرهیزگار شده بودم؛ بازگشتم تا فراموشی را به یادم بیاورم. آخر سرود ِ سیلان ِ ما به تجسمی وخیم میکشید که نمیخواستم گذری و نظری به چهرهات بیاندازم. اگر فرشتگان ِ مراقب مرا ترک نکرده بودند؛ چه فرصتی تا با شب ِ زار و تو، تنها بمانم. قلبی نداشتم که احضار کنم. همان شب که نور بالابلند بود و تورا میگرفت؛ دو دست ِ مایوس بودم که نمیجنبید تا بر شانهات بزند. که برگردی و ببینی؛ خم، شکسته، به زانو درآمده. مخدوشی که داشت شبیه اصل ِ واقعیش میشد. از این جا به بعد گریز و گم شدن در ظن و خاموشی، و آخرین نظارههایش را. انگار که گفته باشی حقیقت را بشناس و امید را بکُش؛ من صبحِ اولینام را صورت ِ کودکیام را میگریاندم. قصد کردم که دیگر تسکین نیابم. زل میزدم به خونهای ریخته به رعشهی تاریخ به او که دیگر به خانه باز نمیگشت. همیشه اختیارش را داشتم. اختیار ِ ایستادن روبهروی سنگها. میان دو تیغه از تبلور ِ اضطراب ِ کهنه اضطراب ِ نو. همیشه بر آهیانهام فرو میافتاد. وقتی آهسته آهسته به سمت ِ منظرهی تقدیر جلو آمدم؛ ذهن ِ کندم مثل این چاقو پس از بریدن ِ آن اتصال، با فاصله با تقطیع یادش آمد که نباید به فهم ِ تو امید میداشتم. نباید امید میداشتم. برای من چه از گریه متقدم تر بود هر دم که پلکهام به رویتی نمادین مباح میشد و حدی برای انتظار نمیدید. ناتوانی چشمانی که قواعد را نمیداند. تشخیص نمیدهد. پرندگانِ خیلی بزرگ، پرندگانِ کوچک. دسته دسته. اریب، شکسته، خارج از تراز. ده انگشتِ پیچیده درهم که وقت ِ اطمینان به صبح، پرده را کشید. و اشاره آورد. به قارقار. به نفریناش که از ترس بود. به گذران ِ روز بدون ارجاع به شب ِ قبل. به وقتی میگفتی جز در سر ِ تو هیچ چیز از او وجود ندارد. میخواستم که بازگردم و این بار صورت کودکی ام را بخندانم. اما، آنقدر از تصرف ِ مرگ به جا مانده بود باد ِ زار، که من اشک های او را هم در چشمان ِ خودم میدیدم. وحدت ِ روحی را که سنگین و تکه تکه از تنم بیرون میکشیدم. برای من چه بر گریه تقدم داشت [دارد] ؟
عنوان: براهنی/خطاب به پروانه ها
2- برای بازتاب ِ دائمی ِ چهره ات در چهار سوی اتاق، فقط یک بار ظاهر شدن بس بود و تو میدانستی. یک کلمه گفتی و یک کلمهی دیگر ماند:
سلام/خداحافظ
یک بار آمدی. من و گهواره ام را تکان دادی؛ همه چیز دگرگون شد [نمیتوانم حالت های قبل را تشدید کنم و در کوششی بی حاصل هربار تکه پاره و از ریخت افتاده به پیکرم باز میگردم و عکس ِ کامل خود را جز در ته چالهای محفور بر سینه ام نمیبینم]. اما صداهای زیادی برای تداعی هست. چون زمزمهی فرو کاستن از تاریکی برای چند لحظه، صدای ابهام ِ آمدنت، ضجه ی باریدن ِ ابرهای چسبناک ِ دم صبح وقتی در نشانههای عُمق پیچیده شد و تو میدانستی؟... حال که سخت به مذبوحیِ خویش تن دادم؛ استحاله در تمام روز اتفاق میافتد. میتوانم حدس بزنم که چگونه به من نگریسته بودی و دیگر تردید مثل آب، در بندبند ِ روانام نمیجوشد. آنگاه یک افسونزده میماند که هربار به دنبال رد ِ تصویرت سرش را به هرسو میگرداند؛ زانوهایش تحلیل میرود و هر شب به انحناهای تنش دست میکشد تا بداند چقدر از خطوطش را حفظ کرده و برای ایستادن در دایره ای که گره اش پیوسته تنگ تر شده؛ چقدر ِ دیگر این خمیدگی طول میکشد.
از تقلا خستهام و از آمدنت بسیار گذشت. من همانطور که با چشمان ِ مذاب، به زنجیره ی تصادم ِ خود نگاه میکنم: جریان ِ اندوه با دو پیچ و تاب ِ موازی به ریشه ام میرسد. یکی برای لحظهی سنگین ِ آمدنت و آن یکی برای خرد شدن ِ تمام لحظه های دیگر
عنوان: بکت
چگونه میتوان به ناباوری ادامه داد؛ وقتی فاصله ی درازی افتاده است...
گریه های پیش از این نمیخواست به گریه های اکنون بپیوندد. فرصتی نمانده بود تا بدانم چرا و چقدر از تنهایی ام را گریسته ام؛ زیرا همین " زمان" که خیال میکردم مادرانه با من است، مبدا تمامی شکنجه هایم بود. من از گذران ِ عذاب ِ آن، به تفکیکی دائمی از خود شکل گرفتم.. مثل دو شب که دنبالهی هم نیست اما به ترتیب آمده، قرار گرفتم. بارها زمان در حین ِ شکنجه، خودش را هم زخم میزد. بار ها این لحظه را حس کردم که هرچه فریاد میزنم، صدا در گلویم حبس میماند. و حالا انتزاع ِ این صحنه را دارم نگاه میکنم: در همان نقطه که ایستاده ام مرا از همه چیز جدا میکنند، انتقال، نه از مکان ِ من و نه از مکان های دیگر، اما به طرز غریبی همه چیز و همگان دور میشوند. در این لحظه ی درماندهی تنهایی، میتوانم بیش از این از خود بیگانه بمانم؟ گمان میکنم میتوانم اما مطمئن نیستم. ادامه میدهم اما متزلزلام. که راه اگر سرانجامی داشت؛ مقدمه اینجا تمام میشد و روایتی آغاز. اما من از خود پرت شده ام و ارتفاع ِ به خود آمدن؛ ممتد و کشیده است. من راز ِ تصاعد را نمیدانم و دست و پایم زخمیاست. حواسم نیست به کدام سمت میروم، چرا که مسیر های طولانی، مهیای گمراهیاند، آن هم برای مجروحین.
نیشگون ِ زمان در پهلویم فرو میرود. هنوز اینجا ایستاده ام، نگاه میکنم. او میآزارد و میگذرد. من طاقت آورده ام و از آن نمیگذرم.
چگونه به "چیزی " که تمام شده، مدام چیز دیگری اضافه میشود، و گرچه که "آن" دیگر وجود ندارد اما قابل رویت است...
عنوان: منزوی
بعد که دیگر صدایی نبود، سکوت در جلدم آمد. به سوی تمام نشانه هایی که زیر پوستم جمع میشدند. مثل بوته ی خاری که از شروع شکستن رویید و در سینه ام گل داد. به اشاره ی آن که اگر رو در روی دریا میایستم؛ این عادتی مرگبار بماند. من در میانه ی گمراهی بودم. هنوز هم هستم، می دانم که این لحظه به هر لحظه ای پیش از آن مربوط میشود و متن از استعاره های مکدر، کافی و متاثر است. اما امید ِ روح ِ من در آن جا ختم میشود که تنها مرا به تعزیتی بپذیرد. به خود میلرزم. مثل لحظاتی قبل که کلماتی نامفهوم را برای اولین بار شنیدم و درست مثل همان لحظه که تصویر مخدوشاش را برای اولین بار دیده بودم. تا کی میتوانم بر پایه ی شک ادامه بدهم، شک که بعد از آن همه چیز شدت گرفت. ضربه، شکست، زمان، که دیگر هیچکدام مفروضاتی از پیش نبودند. و من مثل نوزادی که نتواند روی پاهایش بایستد؛ از پذیرفتنِ آزار کم آوردم. اما، اما چگونه میتوانم در برابرم مقاومت کنم؟ من اگر هدایت نشوم چگونه ادامه بدهم؟ در واقع هیچ چیز برای من خطرناک نیست مگر خودم. که اگر حافظه ام را در جایی به جز مغز میداشتم این ها را باور میکردم و به لحظه ی نخستین ِ خود باز میگشتم. به شاهرگ جنینیام که رودخانه وار از دشت های فراخ ِ اندوه مسیل میزد، یادمان ها را میشست و به شبی میرسید که اگر جیغ نمیکشیدم کسی نمیفهمید که مرده ام... خدانگهدار ای رفتگانی که در گلوی من گیر کرده بودید. خدانگهدار، این را باید بلند تر میگفت تا صبر نمیکردم. روح من، دیگر نمیتوانست بر سر آن امید بماند.
باید احتمال غروب را میدادم
باید احتمال غروب را میدادم
عنوان: شاملو
1- تو مثل روز روشن بودی؛ آنقدر روشن که حالا تا چشم باز میکنم هوا تاریک شده. نگاهت در حافظه ام سنگین است. انگار شیطان بر پردهی خاموش میرقصد. نمیفهمم. من کور شده ام. مدتی است که بی وقفه به دنبال نور میگردم، و آفتاب اگر بدمد روز را تاثیری نیست. شکایتی ندارم، تنها پناهی میخواهم در من، چرا که حس میکنم دیگر در تنم جایی برای خودم نیست. آن دردها که فریادش میزدم؛ عادتی شده اند که بی آن تمام میکنم. به مزارِ فاصله آنقدر گریسته ام که خون لقلقه ی زبانم شده است. میگردم.... میگردم از پی پنجه هایی که بر صورتم کشیده ای، میگردم از پی گودال ها که اشک پرشان کرده، میگردم از پی صخره ها که تو از آن بالا رفته ای، ایستاده ای، نگاه کرده ای، مثل خورشید: دمی مشعشع به سینه ام تابانده ای، غروب کرده ای. بخار شده ای. من پایین صخره ایستاده ام هنوز، دیگر روز نمیشود، دیگر دست تکان نمیدهی. زبانم به اعتراف نمیرود و سرم زیر پاهایم سنگ میشود. لیل و نهار هیچ تفاوتی نمیکنند؛ دیگر شب همان ساعات همیشگی اش نیست، تمام عمر من است. من چه کنم با این "تو" که روی دست هایم مانده است. که همه جا میبینمت. همه جا به دنبالت میگردم. همیشه چند قدم جلوتر از من راه میروی؛ من داد میزنم، صدایت میکنم، تو بر میگردی . بعد فکر میکنم که تا به حال صدایت زده ام؟ اما این تو آن "تو" است و این "من " هم همان من است؟ این حقیقتی مفصل است از وجودی بی وجود، از بیمکانی بیزمان از روحی که در آن گم شده ام؛ و من که هیچ اسطوره ای را نستوده ام، اکنون در واژه های اساطیری، در پرتره های تاریخی، در کاوش های باستانی، تو را تحریر میکنم. تو را تصویر میکنم. تورا تحلیل میروم. تورا از خاک میزدایم و با نور میسازم. مگر چه بودی جز نور؟ آن نور که میدمد بر زمان و محو میشود در زمان. کجاست سنگری که پشت آن پناه بگیرم از شر نیامدنت. کجاست داروی تلخِ من که آرام بگیرم از تب ِ افکار؟ از گردش شیاطین بر منظر سیاهی، که فریاد ِ ترس مصنوع دهانم نیست، از زبانی است که بریده شده و جلوی پاهایم افتاده تا دیگر یاوه نگویم. من عوض شده ام، هرچه هست واقعیت است و هرچه ادامه میدهد مرا انتظار است. انتظار، انتظار.
عنوان: شاملو
پیش از آنکه بیاید و خواسته باشد تا بترساندم؛ نمیدانست برای منی که همیشه احساس کرده ام کسی پشت سرم ایستاده است، چیزی نمانده که از آن نترسیده باشم. اولش با نوری یکدست و قبایی انداموار در انتهای اتاق بود و چشمانی همیشه خیره مانده در صورت هایی از این دست که بَستاری برای خوردن روح نداشتند. اما میان تمام لحظه هایی که منفک می شوند از حضور همیشگی... واقعیت جور دیگری ترسناک بود. صدایی ناهمخوان خبر از اختناق ِ قلبی میداد که خون را از توالی ِ رگ ها بالا نمیکشید؛ و چقدر فرصت دارم؟ سوال خوبی بود. آنگاه برای خلاصی از شر هر آنچه که هشدار میداد: "کسی میآید" ناگزیر از چه بودم؟ مواجهه ای به غایت سخت، دردناک که دلهره اش کفایت میکرد. اما با چه و برای چه؟ در لحظه های واقعی ، عذاب بی رحم تر از آن است که فرصتی برای تعبیر داشته باشم و تنها میتوانم فکر کنم که من چقدر به مجموع کاش هایم زنده بوده ام و ماندن در صدایی که کش میآید روی سطوحی از تنزل من در خاموشی، شبیه چیست؟ شبیه شیئی غیر قابل بازیافت که فقط توانایی پوسیدن دارد. همین. چرا که نمیتوانستم رد ِ آنکس که مرا از پشت دنبال میکرد و به هوشیاری ام هجوم میبرد بیابم تا حواسم از واقعیت پرت نشود. خسته بودم و ترس تا جراحت ِ چهره پیش آمده بود. کسی آهسته می آمد و میرفت، قدم هایش نفس سکوت را میگرفت، ترسیده بودم که در این رفت و آمد ها لگدی به پهلوی من بکوبد و احقاق ترس را به شر ختم کند. از این تحقیر که شبیه مرگ : صریح، واقعی و مسلم بود میترسیدم. اگر ضربه ای به خود میزدم و آرامش پیش از طوفان را تمام میکردم، چه میشد؟
او رفته است و حضور دیگران رنگ می بازد. او رفته است و گلوی حقیقت میل به شکافتن خود دارد. او رفته است و خونِ آخر بر "کاش ها" میجوشد... تا ابد ، همیشه همیشه همیشهی تنها
عنوان: Rainer Werner Fassbinder
_من از خودم و از همه خوانندگان ِ اين مزخرفها بيزارم
و باید خودم را به گیاهی زیر بارانی شریر در مرداب تشبیه کنم. حالا وقت آن رسیده است که کمی هم برایت دست و پا بزنم. فقدان، یک سرگرمی کثیف است عزیزِ من. باید از تو متشکر باشم؟ به خاطر این درد، این لذتِ مریض، این درک مترقی از دست نیافتن. از تو ممنونم. هیجان غریبی زمان را پست میکند. من به چه چنگ میزنم؟ به رگ هام؟ و این الهامی خودآزار است در انکسار نوری که آمد و گذشت. چرا نگاه نکردم؟ چرا نگاه نکردم، چرا دیر؟ چرا دیر به خاطر آوردم که تو .... آمدی، چراغ انداختی بر سیاهه ی تحقیر و امروز در این دقیقه ها، حالا که شکنجه به آخرین عصب میرسد؛ خیالت نیست تا با صدایی که به عقدهات مرسوم شده نامرادی ام را فریاد بزنم؟ من به تصورِ آنم هنوز، چون کالسکه ای لغزان در پلکانِ اودسا. چون بلوطی سوخته در جنگل های کردستان. در برف. شبح زاده وار در سلسله کوه های سرزمین اجدادی ام آنجا که خون بر صخره های تبار شتاب میکرد...نیستی، نمیبینی که پلک هایم از تمثیل دریافتِ تو ناسور خورده اند. نمیبینی که چگونه از وهن تو به ساحت مرده باز میگردم. به دقیقه ی اتلاف....حق داشتم. حق داشتم که همیشه خون چکان بر این لحظه میگریستم و پوست، مداومتی بود در برابر انتظار. وانتظار که اثر نداشته باشد؛ لحظه ی شوریدگی، لحظه ی خواب آور ناکامی، آن سم ِ ستوهی از تب بی وقفه که به اعتدالِ مرگ میکشاند؛ اینگونه مرا با حسرتت میسازد، سخت سخت سخت... و این هم بدتر از هست است و هم بدتر از نیست.
در فصل سوم پس از تلاقی، چه سهمگین به سینه ام ضربه میزنی. تهوعی در کار است... آیا تو مخدری هستی بر خماری قلبی که از تو بارور شده؟ آیا این جنین روزی آنقدر متورم خواهد شد که دست به انهدامِ خویش بردارم؟
این ها را نمیخوانی
این ها را نمیدانی
خوشا که از تو نهیب خورده ام
خوشا به آن ثانیه ای که در من درنگ کرده ای
ریسمان تو پاره میشود. تو معلق میشوی: تو، معلق، میروی. آن خنجر را، آن طناب را، آن زهر را بردار. از سپیدی روز و از سیاهی شب، فرار کن. به شفق فکر کن: به پگاه، به صبح ِ کاذب. به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوارهای سرخ. یادت هست؟
یادم هست. یادم هست.
گفتم: با یاد درد ِ تو به خواب میروم و با یاد درد ِ تو خواب میبینم و با یاد درد ِ تو بر میخیزم
|عباس نعلبندیان/وصال در وادی هفتم: یک غزل نمناک|
روزِ تولد شماست استادِ دلبندم، تولدتان...چه بگویم؟ من ریشه های روحم را از دست داده ام. پیچ و تاب ِ راه را، سرودی برای وداعی اینچنین اگر داشتم. آه، سرودی اگر میداشتم؛ چون داغ بر سینه میکوفتم اش. من چگونه فراموش کنم؟ چگونه فراموش کنم که اینگونه اینجا؟ آرام، مخیل، دریافته، سیال و شکسته، همچون شعر، عمیق عمیق عمیق، شبیه همیشه ات، که من در تکه های تو ریشه ها را میجویم ...صبورم به عجز، صبورم به انحطاط، صبورم به غمات و گیج، من گیجم از آنکه تسکین چه هست اصلا؟، گیجم از "انسانِ لاینحل".
امشب جشن کوچکی دارم. در تاریکی اتاق تا بام. با خط سرخی که به گذارِ سکوت و حیرانی، آرام آرام روی شانه ام مینشیند. و ترک های قلب من عاصی تر از آنند که به تسخرِ زیست بگریزند...به راستی چگونه فراموش کنم؟
نمیشود. نمیتوان. نمیخواهم